x تبلیغات
سرزمین مادری

- زمان زیستن:

 - زمان زیستن:                                                                     

 

زمانی برای زیستن

زمان زیستن ویافتن

در پی نشانه بودن

 لحظات قنودن پرنده      

فرصت رفتن

رسیدن به مقصود ، انتظار یاری داشتن

جنس فردا ، شاید

جوشش هر لحظه زیبایی باشد

بوسه های بودن تا هر صدایی ، صدای تو باشد

و نشانه ای از مقصد

هر نیازی ، اطاعتی

 هر سلامی ، پاسخ  

آنجا باید جایی باشد

برای با تو بودن ، برای تو شدن

برای همنفسی   _ برای اطمینان ،ایمان

جنس فردا شاید جنس باور مان باشد

باور خویش ، بودن

باور ما شدن

بهر منزل عشاق که راه نباشد   ، 

فردا همسفری - باید که باشد.

همسفران

 چون  کوه استوار

باوری همچو لمس آب ،در دل خاک

نوری از جنس خدا            

جماعتی لبریز ایمان       

راهیان جاده عشق       

و هر روز گشادن نقاب ها

عصر رویارویی حق است و باطل

قامتتان استوار ،

دست هاتان در دست خدا ،

تکبیرت تان جاودان

همسفران نیک کیهان.

معتدل

 سلامم را تو پاسخ گوی؛ای آشنای دیر یافته

ای فراتر از تب تند عادت ، از عشق

یافته ام روح پاکت در کالبدی سیمین

و نوازش کرده ام تاری از پیچک زلفانت را

در کف عریانی دستانم.

ای ریسمان اسرارم

در حلقه نور تو یارب چه سخن ها شنیدم از عشق

از نیاز و اشتیاق

ای گوهر ایمانم ،

رازهای دیر یافته ام را بر جریده خواهم خواند 

شاید سفر کرده ای شوق رجوع یابد.

من همه محو شکوه، محو تماشا.

با تو خواهم ماند و چنگ در زلف زیبایت خواهم آویخت.

در مجاز اندر مجازش ، دل سپرده به مجازی از جنس بلور. از عطر  یاس سپید.

دستت را به من بده و زخم بپوشان ای سلاله پاک از نسل زیبایی.

حرمت چشمانت را به من بسپار ، ای گوشه راز خلقت.

قرنهاست که می شناسمت

ای گل  ، شعر دلنشین عاشقی من.

انبوهی از کلام

 انبوهی از کلام است  و دلتنگی این فاصله مه آلود خیس

سفر سوسن از این شهر خموش  و غفلت شرم آلود اشک

با هر سوز و سازی  ، با هر شعر  و صدای خیس  آبی

با هر ریزش قطرات بارانی ، با هر صدای قناری ، هر عبوری

با هر روا گشتن ظلمی

وقتی کلام ، تاب هوای تو کردن را ندارد

وقتی صدای پای تردید را، پشت پنجره به انتظار نشسته ای

حقیقت پریشانحالی ست

تردید کوته دستی من ،  خروارهای غصه تو

چه هوارها دارم برایت

سالهای بهار  و تکرار شب هایت  ، دیدار هر طلوع و هر شامت ...

انبوهی از کلام است

این فاصله خیس مه آلود

 

تماشاگه كل

ما سجده به خم گيسوي تو نموديم             روزي كه تماشاي كل تو نموديم

بي واهمه زنجير خرد پاره نموديم              تا دست در آن حلقه گيس تو نموديم

با رويش اولين دانه  ادراك                      پروانه صفت رو به سوي تو نموديم

در حلقه كيهاني  دادي  ندايم                تا صحبتي از سلسله موي تو نموديم

از نقطه خاموشي خوانديم صدافسون     آن دم كه نظر نرگس جادوي تو نموديم

 

بي بوي تو گلشن چو كوير است               عادت به گل روي و بوي تو نموديم

بدون حلقه ات یارب

 جهان در جان من لبریز و من حیران در خوابم

چو می جویم ترا در خود، نمی یابم ، نمی یابم

 

کویری  تشنه  کامم ، پی باریدن  باران

ببار بر من که بی لطفت ترا هرگز نمی یابم

 

« چه داند جزء  راه کل خود را   -  مگر  هم کل فرستد رهنمونم »

 

صدایت می زنم جانا ، نگاهم  کن که رحمانی

بدون  حلقه ات  یارب ، نشان از تو نمی یابم

 

تنم  تب  دارد و گردم  پی درمان  بی تابی

ببار بر جان تب دارم  که درمانی نمی یابم

رهگذار باد

 در رهگذار باد

در این سفر

از نیستی

به میانی تهی و سرد

گریزانم باز

فریاد ها زده ام

از نفس قفس  ، از بند  آدم ها و خود ها

سیاهی آسمانش  انبوه  ایستادنهای  واهی

نفس ستاره هایش ز یاد برده ام  و در پی چراغی دوباره

در من پایکوبان و شادان  از سرودها  ،  همسفران با کوله هایی از بها

نادان از تسهیلات نابش

دیده ام نهایت ریشه و پایدارم را

در خاک و حرمت خاک

ز خاک من اگر گندم براید...

 

لحظه موعود

           امروز  لحظه موعود است

و من در نی نی چشمانت   خود را باختم

و دینم را به جامه کفر  بخشیدم

و  سفیدی را در   گرو سیاهی  نهادم

و بهشت را به دوزخی مهیب

شاید مسیری بی بازگشت

تا عمق دره های بی هویتی

موج است و بیداری

 اینجا موج است و بیداری

آن سو رخوت تلخ و جدایی

تو  گه چون البرز   ، سترگ  ، پیروز دنیایی

مامن شانه  سپیدت  ، آنجا که اشک می شکند سکوت سینه را

وفای جنگلی  با خزر      ، محلت بارانی  با  جلگه

هم سو تشنگی است و فراموشی

تنها اینجا امید است و ایمان

من که جا مانده جاده وفایم

من که سوخته دل   بازی های مجهولم

من که تا آخرین غروب ساحلت  می مانم

من که از پلک بر هم زدنی هم  گذشتم

من که تنها تو را خیره به نظاره نشسته ام

من که دستانم گلی خوشرنگ  در بر خویش دارد

و خدائی که همین جا

لبخند پر معنایش  از سپیدی موج پیداست

تو ای مهربان    والا

من در میان تو به کجا میروم ؟

تو که صدای جاویدی و سکوتی نیست بی تو

همه بیدار است  ، نور  و شعف و روشنایی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد