به ياد شاملو ، احمد مانگار كلام و زيبايي
- نوشته شده در چهارشنبه 8 اسفند 1403 ساعت 23:51
- | ارسال نظر
چه جاودانه مي سرودي خروار خروار نياز و خواهش را
چه هنرمندانه معمار،بودي ، حس بودن را
چه هنرمندانه معمار،بودي ، حس بودن را
سلامم را تو پاسخ گوی؛ای آشنای دیر یافته
ای فراتر از تب تند عادت ، از عشق
یافته ام روح پاکت در کالبدی سیمین
و نوازش کرده ام تاری از پیچک زلفانت را
در کف عریانی دستانم.
ای ریسمان اسرارم
در حلقه نور تو یارب چه سخن ها شنیدم از عشق
از نیاز و اشتیاق
ای گوهر ایمانم ،
رازهای دیر یافته ام را بر جریده خواهم خواند
شاید سفر کرده ای شوق رجوع یابد.
من همه محو شکوه، محو تماشا.
با تو خواهم ماند و چنگ در زلف زیبایت خواهم آویخت.
در مجاز اندر مجازش ، دل سپرده به مجازی از جنس بلور. از عطر یاس سپید.
دستت را به من بده و زخم بپوشان ای سلاله پاک از نسل زیبایی.
حرمت چشمانت را به من بسپار ، ای گوشه راز خلقت.
قرنهاست که می شناسمت
ای گل ، شعر دلنشین عاشقی من.
چه پر شر و شوری هنوز
تنها نامی مانده ز جا
پر غوغاست لیک
همانند آمدنت در فصل بهار گذشتی
چه فرق دارد ؟ سلامی و پیامی ، باشد یا نباشد
دوست شاعر می گفت : این بد ترین نوع دلتنگی ست
به صبا سلامت می سپارم
به عطر دلکش اقاقی ، به قاصدک های این باغ
چه خون ها که جاری نکردم از دلت!
چه نا مرادی ها ،بر الماس دیده روا نداشته ام!
تو بهاری
تو خود نسیم دلفریب دریایی
تو ساحل آرام سپید ماندگاری
به تو سلام می کنم
و تا ابد در انتظار خواهم ماند
سوسن وحشی دشت.