اینجا موج است و بیداری

آن سو رخوت تلخ و جدایی

تو  گه چون البرز   ، سترگ  ، پیروز دنیایی

مامن شانه  سپیدت  ، آنجا که اشک می شکند سکوت سینه را

وفای جنگلی  با خزر      ، محلت بارانی  با  جلگه

هم سو تشنگی است و فراموشی

تنها اینجا امید است و ایمان

من که جا مانده جاده وفایم

من که سوخته دل   بازی های مجهولم

من که تا آخرین غروب ساحلت  می مانم

من که از پلک بر هم زدنی هم  گذشتم

من که تنها تو را خیره به نظاره نشسته ام

من که دستانم گلی خوشرنگ  در بر خویش دارد

و خدائی که همین جا

لبخند پر معنایش  از سپیدی موج پیداست

تو ای مهربان    والا

من در میان تو به کجا میروم ؟

تو که صدای جاویدی و سکوتی نیست بی تو

همه بیدار است  ، نور  و شعف و روشنایی