در پاسخ اعتراض خویش
هم سکوت است و هم شرم
دلیل و بهانه ای در دست نیست
-از پا مانده ام.
وقتی در عدالتخانه خویش هم شرمسارم
هم متهم و هم وکیل مدافع تویی.
به رسم گمراهان تکرر و اصرار به تاریکی
وقتی معادله ای را بارها به نتیجه رسانده ای و نیک می دانی سنگینی شب را.
جنود خداست و لشکر شیطان ، تنها دو مسیر ،
دولباس و رنگ وقت انتخاب و ماندن بر سر پیمان خویش
دارم از چشمان تو اميد ياريها هنوز
گر چه هستم همنشين با بي قراريها هنوز
با وجود آنكه از چشم تو افتادم جو اشك
مي كنم اندر غم هجر تو زاريها هنوز
ديدگان را حلقه بر در مي نمايم حلقه وار
دلخوشم با لذت چشم انتطاريها هنوز
بخت من خواب است و اميد لطف بيدارست
ديده عادت كرده بر شب زنده داريها هنوز
شب شد و سيمرغي سكوتم را شكست
ناوك چشمان تو شيرين زبانيها هنوز
يار با اغيار يار است و دل خوش باورم
دارد از آن با وفا اميد ياريها هنوز
نيست اميد وفايي ز غم هجران من
گر چه هستي زنده است با اميدواريها هنوز
چه هنرمندانه معمار،بودي ، حس بودن را
- زمان زیستن:
زمانی برای زیستن
زمان زیستن ویافتن
در پی نشانه بودن
لحظات قنودن پرنده
فرصت رفتن
رسیدن به مقصود ، انتظار یاری داشتن
جنس فردا ، شاید
جوشش هر لحظه زیبایی باشد
بوسه های بودن تا هر صدایی ، صدای تو باشد
و نشانه ای از مقصد
هر نیازی ، اطاعتی
هر سلامی ، پاسخ
آنجا باید جایی باشد
برای با تو بودن ، برای تو شدن
برای همنفسی _ برای اطمینان ،ایمان
جنس فردا شاید جنس باور مان باشد
باور خویش ، بودن
باور ما شدن
بهر منزل عشاق که راه نباشد ،
فردا همسفری - باید که باشد.
سلامم را تو پاسخ گوی؛ای آشنای دیر یافته
ای فراتر از تب تند عادت ، از عشق
یافته ام روح پاکت در کالبدی سیمین
و نوازش کرده ام تاری از پیچک زلفانت را
در کف عریانی دستانم.
ای ریسمان اسرارم
در حلقه نور تو یارب چه سخن ها شنیدم از عشق
از نیاز و اشتیاق
ای گوهر ایمانم ،
رازهای دیر یافته ام را بر جریده خواهم خواند
شاید سفر کرده ای شوق رجوع یابد.
من همه محو شکوه، محو تماشا.
با تو خواهم ماند و چنگ در زلف زیبایت خواهم آویخت.
در مجاز اندر مجازش ، دل سپرده به مجازی از جنس بلور. از عطر یاس سپید.
دستت را به من بده و زخم بپوشان ای سلاله پاک از نسل زیبایی.
حرمت چشمانت را به من بسپار ، ای گوشه راز خلقت.
قرنهاست که می شناسمت
ای گل ، شعر دلنشین عاشقی من.
انبوهی از کلام است و دلتنگی این فاصله مه آلود خیس
سفر سوسن از این شهر خموش و غفلت شرم آلود اشک
با هر سوز و سازی ، با هر شعر و صدای خیس آبی
با هر ریزش قطرات بارانی ، با هر صدای قناری ، هر عبوری
با هر روا گشتن ظلمی
وقتی کلام ، تاب هوای تو کردن را ندارد
وقتی صدای پای تردید را، پشت پنجره به انتظار نشسته ای
حقیقت پریشانحالی ست
تردید کوته دستی من ، خروارهای غصه تو
چه هوارها دارم برایت
سالهای بهار و تکرار شب هایت ، دیدار هر طلوع و هر شامت ...
انبوهی از کلام است
این فاصله خیس مه آلود