چه جاودانه مي سرودي خروار خروار نياز و خواهش را
چه هنرمندانه معمار،بودي ، حس بودن را
خواستن را ، و خداي پاك را
بارها در مصرعي به تكرار شگفت زده و اشك ريز ، هر دم سلامت كرده ام
استاد . . .
بعد از تو هر چه بيابان مي بينم ، سراسر مه گرفته
و هر چه قريه كه گذشتم چراغش خاموش است
و چه رسوا ، بي ترديد ديگر تازيان مي زنند عشق را زير هر چراغ خيابان
و تير مي زنند پويان و محمد و علي را.
هميشه اشك ريخته ام ،
هرگز كسي اينگونه به كشتن خود برنخواست
كه من به زندگي نشسته ام
و چه جاويدان نمودي زنداني ستمگري كه هرگز به آواز زنجيرش ، خو نخواهد گرفت
متبرك باد نام تو!...
